آغاز...

یک سال دیگر هم گذشت پر از آرزو پر از امید وما باز هم به آخر خط رسیدیم
امید وارم سال جدید سالی پر از نیکی وبرکت برای تمامی شما عزیزان باشد

وتو ای دیر آشنای ماندگار :
برای تو وخویش چشمانی آرزو می کنم که چراغها ونشانه ها را در ظلمتمان ببیند
گوشی که صداها وشناسه ها را در بیهوشیمان بشنود
برای تو و خویش روحی که این همه را در خود گیرد وبپذیرد
وزبانی که در صداقت خود مارا از خاموشی بیرون کشد
وبگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است سخن بگوییم

با تو هستم با تو .....

باتو هستم با تو که نمی دانم من به کجا هستی تو
 ای که تقدیر تورا دور زمن ساخت .....
چه سلامی چه نگاهی چه حرفی وقتی تمام حرفت را زده ای وتصمیم رفتنت را روی دیوار هر پس کوچه ای نوشتی ومن فقط خواندم بعد از رفتن تو دریغ از یک شب بارانی دریغ از یک نگاه مهربان مهتاب دریغ از .....
آسمان پر شده است از ابرهای سرگردان بادهای بی نشان ستاره های خاموش...
 چه می کنی با آنهمه غریبه ؟سپرده ام وقتی دلت گرفت پرندگان برایت از زندگی بخوانند از بهار ازآفتاب وزمانی که خوابی برایت از من بخوانند شاید یک بار تو هم مثل من کارت از کار گذشته باشد ....
عجیب است وقتی به تو فکر می کنم به یاددریا می افتم به یاد موج موجی که قرار بود دفترخاطرات من باشددفتر خاطرات من یا شناسنامه تو؟
 از خودم برایت بگویم ................همان لیلا نه !مجنون همیشگی .کمی پیرتر کمی عاشق تر ......
 دیشب جایی خواندم آدم ها دو دسته اند یا نامه می دهند یا ادامه .دسته اول مختصری عاشق ترند ونامه می دهند وآدم های مقابلشان به آزارشان ادامه ! تکلیف من که معلوم است اما تو؟نه نازنینم دلم نمی آید بگویم .کاشکی تو هم نامه می دادی آن وقت هردومان هم نامه می دادیم هم ادامه ..ادامه به زندگی ..ادامه به تو .....
دیگر از کجای زندگی برایت نگفته ام؟ خاطرم نیست .نمی دانم چرا هروقت می روم از زندگی برایت بگویم صفحات دفترم پر می شود از تو..
یک سال دیگر هم گذشت ..چهار فصل دیگر ومن به اندازه تمام برگهایی که پاییزاین …. سال برای بدرقه ات پرپر شده اند از تو دور می شوم ... نزدیک بهار است ومن به رسم عادت همیشگی ام درآغاز انتظاری دیگر وشروعی برای پایان دیگر از تو وبرای تو نوشتم برای سال جدید پر از بهانه ام پر از آرزو پراز ای کاش ... ازهمان هایی که در اعماق دلم دفنشان می کنم مبادا دلم برای کسی غیر از تو رسوا شود چشمانم سنگینی می کند !باز هم همان رویای همیشگی .... ...
وخدا بی صدا به توالهام می کند که آن دخترکی که پاییز آن سال در عشق تو دیوانه ترینش کردم نزدیک است هوای قصه تکراری مجنون وسرگردانی بیابان ها به سرش بزند وتو می آیی و می پرسی مگر من چقدر دیر کرده ام که تو دوباره؟ آری نازنینم من دوباره از آن دوباره ها شدم ..از همان هایی که درمانش به پایان رسیدن در معبد نارنجی شانه های توست ....

نمی دانی که مااز تو خوشبخت تریم؟

بی شک اگر خدای بزرگ از بام بلند عرش فرود آید وهم اکنون با الحاح واصرار از من بخواهد که من بر جای او بر عرش کبریایی او بنشینم واو به جای من در محراب به پرستیدن وعشق ورزیدن آغاز کند وآتش های درد ونیاز معبود را از جان من باز گیرد حتی برای شبی تا سحر نخواهم پذیرفت 
من یک شب را سراسر با درد معبود بودن ورنج محروم ماندن از پرستش به سر نتوان خواهم برد 
خدایا تودر آن بالا بر قله بلند الوهیت تنها چه می کنی ؟
ابدیت را بی نیاز مندی بی چشم به راهی بی امید چگونه به پایان خواهی برد؟
ای که همه هستی از توست تو خود برای که هستی ؟
چگونه هستی ونمی پرستی ؟
چگونه می توانم باور کنم که تونمی دانی که پرستش در قلب کوچک من خاکی وپرستنده تو از همه آفرینش تو بزرگ تر است خوبتر است عزیز تر است ؟
نمی دانی که ما از تو خوشبخت تریم؟
از خدای بزرگ که تو بر هر کار توانایی چراکسی را برای اینکه بدو عشق ورزی یا بپرستی وبر دامنش به نیاز چنگ زنی وغرورت را بر دامن بلندش بشکنی وبرایش باشی نمی آفرینی؟
ای که بر هر کار توانایی ای قادر متعال !چرا چنین نمی کنی؟
مگر غرور ها را برای آن نمی پروریم تا بر سر راه مسافری که چشم به راه آمدنش هستیم قربانی کنیم؟
خدایا تو از چشم به راه کسی بودن نیز محرومی !!!  

دوستت دارم ها آه چه کوتاهند!


دوستم داشته باش
بادها دلتنگند ... دستها بیهوده ... چشمها بی رنگند
دوستم داشته باش
شهرها میلرزند ... برگها میسوزند ... یادها می گندند
بازشو تا پرواز ... سبزباش از آواز ... آشتی کن بارنگ ... عشقبازی با ساز
دوستم داشته باش
سیبها خشکیده ... یاسها پوسیده .. شیر هم ترسیده
دوستم داشته باش ... عطرها در راهند
دوستت دارم ها ... آه ه ه .. چه کوتاهند
دوستت خواهم داشت
بیشتر از باران ... گرمتر از لبخند ... داغ چون تابستان
دوستت خواهم داشت
شادتر خواهم شد ... ناب تر روشن تر بارور خواهم شد
دوستم داشته باش ... برگ را باور کن ... آفتابی تر شو ... باغ را از برکن
خواب دیدم در خواب ... آب آبی تر بود
روز پر سوز نبود ... زخم شرم آور بود
خواب دیدم در تو ... رود از تب میسوخت 
نور گیسو میبافت ... باغچه گل میدوخت
دوستم داشته باش ... دوستم خواهم داشت.
با یادی از .....

دل من ....

دل من چه خرد سال است
ساده می نگرد ساده می خندد ساده می پوشد
دل من از تبار دیوارهای کاهگلی است
ساده می افتد ساده می شکند ساده میمیرد
 دل من تنها سخت میگیرد !

چکاوک

اگرچکاوکی رامرده دیدی مصلوب دیوار خاطراتت کن
ودر کنارش بنویس آزاد آزاد

چه سخت است نام ترا گم کردن!

چه سخت است نام ترا گم کردن
آیا در روز پرسش برای سرودن لبخند تو
برای تسلیم در برابر نگاه تو مرا به بهشت راهی است؟

اگر ماندم هر چه می خواهی کن حتی فراموش...

اگرماندم توآزادی هرچه میخواهی کن حتی” فراموش“...!

امااگرمردم باید همیشه برایم بمانی زیرا وقتی زنده باشم می توانم بخاطر تو تحمل

کنم وحتی ((آن ))را!

اگر زنده نبودم اگرمردم چگونه می توانم برهرکاری که کنی صبرکنم؟

باید باشم تابتوانم!بیرحمانه است که نه زندگی راداشته باشم نه تورا!

فقط تاوقتی می توانی به فداکاریم چشم داشته باشی که باشم!

اگر نماندم برایم بمان واگربودم هرچه می خواهی با من بکن!

نمی دانم چرادراین لحظه که شب ازنیمه گذشته است این اندیشه سردردنبال

من کرده است وازخوابم پرانده است وبه اصرار وادارم می کند که :

بنویس وفردا بگو !تارسیدی پیش از هرکلامی پیش از آنکه پیشش بنشینی وبه

سخن آغازکنی ازاوعهد بگیر بگوتا تورامطمئن کند که

احتمال مرگ یاشبه مرگ

مهرورزان زمانهای کهن

مهرورزان زمانهای کهن

 هرگز ازخویش نگفتند سخن

 که در آنجا که تویی

  برنیاید دگر آواز ازمن  "ماهم این رسم کهن رابسپاریم به یاد"

 هرچه میل دل دوست بپذیریم به جان

  هرچه جزمیل دل دوست بسپاریم به یاد

 آه..........
باز این دل سرگشته من یاد آن قصه شیرین افتاد:

 بیستون بود وتمنای دودوست 

 آزمون بود وتماشای دوعشق

 در زمانی که چو کبک خنده می زدشیرین تیشه می زد فرهاد 

نه توان گفت زجانبازی فرهاد" افسوس"

  نه توان گفت زبیدردی شیرین  "فریاد "

 کار شیرین به جهان شور برانگیختن است

 عشق در جان کسی ریختن است

 کارفرهاد برآوردن میل دل دوست

 خواه باشاه درافتادن   خواه باکوه درآمیختن است

 رمزشیرینی این قصه کجاست؟

 که نه تنها شیرین بی نهایت زیباست

 آن که آموخت به مادرس محبت می خواست 

 جان چراغان کنی از عشق کسی

 به امیدش ببری رنج بسی 

  تب وتابی بودت هر نفسی

     به وصالش برسی یا نرسی

                                  "سینه بی عشق مباد"

 

 

رویای رنگینه شب ...


««
ای شب از رویای تو رنگین شده ... سینه از عطر توام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادی ام بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستی ام زآلودگی ها کرده پاک
از تپش های تن سوزان من ... آتشی در سایه مژگان من
ای ز گندمزارها سرشارتر ... این ززرین شاخه ها پربارتر
ای دربگشوده بر خورشیدها ... درهجوم ظلمت تردیدها
با توام دیگر زدردی بیم نیست ... هست اگر جزدرد خوشبختیم نیست
ای دل تنگ من و این بار نور ... هایهوی زندگی در قعر گور
ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من

بیش از اینت گرکه در خود داشتم ... هر کسی را تو نمی انگاشتم
آه ای با جان من آمیخته ... ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره با دو بال زرنشان ... آمده از دوردست آسمان
جوی خشک سینه ام را آب تو ... بستر رگهایم را سیلاب تو
در جهانی اینچنین سرد و سیاه ... با قدمهایت قدمهایم براه
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته ... گونه هام از هرم خواهش سوخته
آه ای بیگانه با پیراهنم ... آشنای سبزه زاران تنم
آه ای روشن طلوع بی فروغ ... آفتاب سرزمینهای جنوب
آه ای از سحر شاداب تر ... از بهاران تازه تر سیراب تر
عشق چون در سینه ام بیدار شد ... از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم من نیستم ... حیف ازان عمری که بامن زیستم
ای تشنج های لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم
آه میخواهم که برخیزم زجای ... همچو ابری اشک ریزم هایهای
ای نگاهت لای لای سحربار ... گاهوار کودکان بی قرار
ای نفسهایت نسیم نیم خواب ... شسته از من لرزه های اضطراب
خفته در لبخند فرداهای من ... رفته تا اعماق دنیاهای من
ای مرا با شور شعر آمیخته
اینهمه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی ... لاجرم شعرم به آتش سوختی »»

می نویسم شاید کسی جایی با خواندن آن به زندگی برگردد

بنام تنها پناه آشفتگان دیار سرنوشت

یک سلام پررنگ وچند نقطه چین ...... به علامت جوابهایی که هرگزندادی وچند دقیقه سکوت !به احترام لحظه هایی که در انتظارپاسخ تو مردند !

چه می توان کرد ؟ تویی عزیز کرده این دل رسوای من!!!

 این یادم ترا فراموش از همان یادم ترا فراموش هایی است که می شناسی همان یادم ترا فراموش سابق .از همان هایی که وقتی دفتر خاطرات روز های جوانی ات را ورق می زنی با  خود زمزمه می کنی از همان یادم ترا فراموش ها...اما نه شاید از آنهایی باشد که وقتی پس از سالها همراه قدیمی ات را می بینی چشمانت فریاد می زند ...

وشاید هم ... از آنهایی باشد که تومی دانی ومن نمی دانم ..آخر نازنین من توهیمشه بیشتر ازمن وبهتر از من می دانی ...

واما....باتوام باتوکه شانه هایت مدت هاست به علامت نمی دانم بالاست ..یادی را فراموش نکردی؟ ویافراموش شده ی یادی نبوده ای؟

ای عشق هر چه هستی هرچند سردوخاموش

هرچند گشته ای تو باهمدلان فراموش

هرلحظه در کمینم نجواکنم به طعنه

ای عشق محرم درد   یادم ترا فراموش ...!!!

تا یادم نرفته  منت دار تمامی عزیزانی هستنم که در دلنوشته های سابق همراهم بودند

تقدیمی به تمام یاد های فراموش شده....

 
تاریخ نمی زنم !هروقت ممکن است حوصله مهربانیتان  بیشتر باشد ....